معنی پوست گندم

فارسی به عربی

گویش مازندرانی

گندم

گندم

تعبیر خواب

گندم

اگر بیند خوشه های گندم می خورد، دلیل قحط است. اگر بیند گندم کاشت، دلیل که گندم در ان دیار ارزان شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

که دیدن گندم دلیل بر روزی حلال است که به رنج به دست آید. اگردید گندم پخته می خورد، دلیل که غمگین شود. اگر دید شکم او تا دهان پر از گندم خشک است، دلیل هلاک او بود. - محمد بن سیرین

دیدن گندم در خواب بسیار خوب است. چه گندم خشک و پاک کرده در خواب ببینید و چه مزرعه ای که در آن گندم کاشته با شند. گندم خیر و برکت و معیشت است. اگر در خواب ببینید مشتی یا مقداری گندم در جیب دارید جیب و کیسه شما برکت می یا بد و پر پول می شود ولی این گویای پولی است که به دست می آورید و هزینه می کنید نه پولی که با آن بتوانید پس انداز کنید و پول دار شوید. اگر در خواب ببینید کیسه ای گندم دارید پول زیادی به دست می آورید و اگر ببینید انباری گندم دارید و آن انبار و آن انبوه گندم به شما تعلق دارد ثروتمند می شوید. اگر مزرعه ای گندم داشته باشید کاری می کنید که خیرو برکت دارد و هم خودتان بهره مند می شوید و هم دیگران. اگر در خواب ببینید نان گندم می خورید گرفتار تنگی معاش می شوید و چنانچه ببینید سنبله گندم را می جوید و می خورید و تف می کنید گرفتار فقر و تنگدستی خواهید شد و از نظر تامین معاش به شدت در مضیقه می افتید. - منوچهر مطیعی تهرانی

گندم روزی حلال بود بعضی گویند اندک غم بود - یوسف نبی علیه السلام

گندم: کامیابی
کشت گندم: سود زیاد
درو کردن: شما یک کار خواهید یافت
برداشت کردن: شما یک مشکل پیچیده را حل خواهید کرد
خوشه: برد، سود
دانه: خوشبختی
جمع آوری: سلامتی
آفت زده: کار پر رنج و زحمت
- لوک اویتنهاو

دیدن گندم درخواب سه وجه بود.
اول: معزول شدن.
دوم: تصرف کردن.
سوم: غربتی (بی زن و مجرد بودن).
- امام جعفر صادق علیه السلام

۱ـدیدن مزارع وسیع در خواب، علامت آن است که سودی کلان از تجارت و کارهای خود به دست خواهید آورد.
۲ـ دیدن گندمهای رسیده و آماده برداشت در خواب، علامت آن است که به ثروتی حتمی دست می یابید و با عشق زندگی خود را ادامه می دهید.
۳ـ اگر خواب ببینید دانه های درشت گندم را در خرمن کوب می ریزید، علامت آن است که درِ سعادت به روی شما گشوده خواهد شد.
۴ـ دیدن کیسه های گندم در خواب، علامت آن است که به زودی به اوج پیروزی و موفقیت خواهید رسید.
۵ـ اگر خواب ببینید، گندمها، در انبار خیس شده اند، علامت آن است که منافع شما به دست دشمنان تباه می گردد.
۶ـ خوردن جوانه گندم در خواب، علامت آن است که برای رسیدن به حق خود به سختی تلاش می کنید و سرانجام آن را به دست می آورید.
۷ـ اگر خواب ببینید هنگام بالا رفتن از تپه ای پوشیده از گندم، ساقه ها را می گیرد و خود را بالا می کشید، علامت آن است که از سعادتی بزرگ بهره مند می شوید، و به مقامی ویژه دست می یابید.
- آنلی بیتون

خواص گیاهان دارویی

گندم

سبوس گندم بهترین ملین وبهترین لینت بخش ها است. روغن جوانه گندم اگزما، خارش، حساسیت و ریزش موی سر را بهبود می بخشد. گندم پخته دیر هضم است. اگر نان گندم سوخته را با روغن مخلوط کنند برای سوختگی و خراشیدگی مفید است. ضد خون ریزی است. مصرف گندم باروری زنان را بیشتر می کند.

لغت نامه دهخدا

گندم

گندم. [گ َ دُ] (اِ) پهلوی و پازند گنتم، معربش جندم (در: جوزجندم)، کردی گَنم، افغانی قنوم، وخی قیدیم، سنگلیچی و منجی غندم، سریکلی ژندم، ژندوم، شغنی ژیندم، یودغا قدوم، بلوچی گندیم، و رجوع شود به هوبشمان. گیلکی، فریزندی، یرنی و نطنزی گندم، در دیه های گیلان گندم، سمنانی گوندوم، سنگسری گنوم، سرخه یی گونم، لاسگردی گندم، شهمیرزادی گندوم. گیاهی است از تیره ٔ غلات، یکساله، با ساقه ٔ نازک بندبند و توخالی. برگهای بی دمبرگ ولی نیام دار آن ساقه را در محل گره ها میپوشاند. گل گندم از سنبله هایی تشکیل یافته که شامل سنبله های کوچکتر می باشند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). معروف، و دل چاک از صفات اوست. (آنندراج). اَسْمَران. سَمْراء. (منتهی الارب). ام ّالطعام. (آنندراج). بُرّ. بَغیث. گندم و گندم مخلوط به جو. تُربیَّه. حِنطه. طَعام. فوم. قَمح. مُغثَمَر. گندم ناصاف و نابیخته. نَضم. گندم گرد و پر. نَصیل. گندم صاف. (منتهی الارب). اقسام مختلف گندم که بطورکلی در ایران زراعت میشود عبارت است از: گندم ساتی ووم، تریتیکوم، پوالوس یا گلابرس، موتی کوس و اریس تس. غالباً در ایران گندم را بطور مخلوط میکارند. گندم خوشه سفید، گندم قرمز، سیاه، سخت یا نرم بدون هیچ رعایتی نه از نظر مقاومت با حشرات و نه از حیث نتیجه و حاصل آن نسبت به منطقه ای که کاشته میشود، بطورکلی گندم را در پاییز میکارند و کود به آن نمیدهند، در جلگه ها آن را آبیاری میکنند و در تپّه ها و دامنه هایی که در پای کوه ها واقع شده است بطور دیم زراعت میشود که حاصل آن معمولاً کمتر از نوع قبلی است. در سالهائی که باران کمتر میبارد، گندم دیم خوب به عمل نمی آید. گندم را در بهار نیز میکارند و نام آن را گندم بهاره میگذارند. اگر خشکسالی و آفت نباشد برداشت حاصل گندم بطور متوسط در هر جریب از چهل وپنج تا پنجاه من است و تقریباً هر تخم آن هفت تا هشت تخم میدهد. بعضی نواحی ایران از این قاعده مستثنی است مانند اراضی سیستان و خوزستان که در این نواحی هر تخمی هفتاد تا هشتاد تخم میدهد. آفات گندم عبارت است از: زنگ، سن وملخ که گندم را به کلی نابود میسازد. (از جغرافیای اقتصادی کیهان صص 89- 92). گندم معمولی (تریتیکوم وولگاره). ساقه اش توخالی و دانه هایش برهنه است. رقمهای مختلف آن از روی طول سنبلچه و پرپشتی آنها و ریش و رنگ گل برگ (سفید و قرمز) و رنگ دانه (سفید، نخودی، قهوه ای، قرمز) تشخیص داده میشود. رقمهای معروف گندم معمولی عبارتند از کله گنده و گندم پروانه و گندم بردو و گندم شیشه که زودرس است و از سرما عاجز نیست لیکن محصولش نسبتاً کم و بالای ساقه اش توپر است. دانه هایش مانند شیشه شکننده است و عموماً زرد و گاهی هم بنفش رنگ میباشد و جزء گندمهای ریشدار است. گندم غلافی برخلاف گندم معمولی دارای جلد یا غلاف میباشد و به آسانی از غلاف خود بیرون نمی آید. گندمهای معروف ایران که از جنس گندم معمولی میباشد عبارتند از ساری بوغذای تبریز که نسبتاً زودرس است، گندم قرقلچک که نه زودرس و نه دیررس میباشد و گندم خرقانی و کوسه و فراهان و حنایی که دیررس میباشد. نقاط مهم گندم خیز ایران عبارتند از آذربایجان، خراسان، طهران، همدان، عراق، فارس، اصفهان و کرمانشاهان.
شرایط نمو گندم: گندم در نقاطی خوب نمو میکند که لااقل حرارت متوسط سالیانه ٔ آنها 75 و 3 درجه و حرارت متوسط تابستانشان 14 درجه ٔ سانتیگراد باشد. گندم بهاره تمام مراحل نشو و نمای خود را در بهار و تابستان طی می نمایند درصورتی که گندم پائیزه یک مرحله عمر خود را در پائیز طی کرده است. هرگاه گندم پائیزه را در بهار بکارند سبز میشود، لیکن نموّش کامل نشده محصول نمیدهد. بالعکس اگر گندم بهاره را پائیز بکارند با سرمای زمستان مقاومت نکرده منهدم میشود لیکن گندم رقمهایی هم دارد که پائیزه - بهاره هستند یعنی هم میتوان بذر آن را در پاییز و هم در بهار کاشت محصول هر دو خوب و یکسان است. در جلگه یعنی نقاطی که بهارزود گرم میشود و تابستان خیلی گرم و کم باران است و در اراضی سبک شنی گرم، گندم زودتر از معمول میرسد درصورتی که در نواحی مرطوب سواحل دریا یا نقاط سردسیر کوهستانی و در اراضی سنگین رسی محصول گندم دیرتر به دست می آید. هرگاه بذر گندم وقتی سبز شود که هوا سرد باشد (8 درجه ٔ سانتیگراد)، بعدها در برابر سرما مقاومت خواهد کرد و بالعکس اگر موقع سبز شدن آن هوا گرم باشد (18 درجه) در مقابل سرما مقاومتش کمتر خواهد بود. سرمای اواخر بهار نمو گندم را به تأخیر می اندازد و اگر در این موقع هوا مرطوب و مه دار بشود آفت زنگ وگرده به گندم میزند. زمین گندم، زمین رسی و رسی شنی است که سیاه خاک داشته باشد. اراضی باطلاقی و شن سبک به درد زراعت گندم نمیخورد.
گردش زراعتی: بعد از آیش، گندم خوب میروید مخصوصاً در نواحی خشک زیرا زمین آیش بیشتر از زمین کاشته رطوبت در خود نگاه میدارد. علاوه بر این میتوان قبل از گندم در مزرعه منداب، شلغم روغنی، باقلا، ماش، توتون و شاهدانه کاشت. بعد از برداشت محصول شبدر و ذرت سبز علوفه ای هم ممکن است به زراعت گندم مبادرت کرد لیکن در زمین کتان زراعت گندم چندان مناسب نیست و بدترین گردش زراعتی گندم زراعت گندم بعد از گندم یا سایر نباتات غله ای قبل یا بعد از آن است.
تهیه ٔ زمین: زمین گندم باید فاقد علف هرز باشد و قبل ازکشت بذر باید آخرین شخم را به زمین زد. بعد از برداشت محصول شلغم روغنی و منداب وقت کافی برای شخم مکررسطحی و عمیق هست درصورتی که زمین شبدر پرعلف باشد چند شخم به زمین میزنند لیکن اگر پوک و کم علف باشد یک شخم کافی است. بعد از برداشت محصول علوفه ای سبز، اگروقت باشد دو تخم و اگر نباشد یک تخم به زمین زده بعد به کشت بذر گندم اقدام مینمایند، هرگاه گندم را پس از درو نباتات وجینی بکارند یک شخم کافی است بعد ازچغندر و سایر نباتات ریشه بلند، شخم سطحی میزنند لیکن بعد از نباتات ریشه کوتاه شخم عمیق باید زد. عموماًبه زراعتهای قبل از گندم کود میدهند و گندم از پوسیده ٔ آنها استفاده میکند.
بذر گندم: دانه هایی که برای بذر انتخاب میشود باید سنگین باشد. گندم بذر را بهتر آن است که مطابق معمول بکوبند نه به وسیله ٔ ماشین خرمنکوب زیرا ماشین به گندم خراش میدهد و بعضی از دانه ها را میشکند. قسمتی که شکسته به کار بذر نمیخورد چون سبز نمیکند و قسمتی که خراش خورده، اگر ضدعفونی بذر لازم شود، به واسطه ٔ نفوذ دوا فاسد میشود. بذرکاری پاییزه باید زود شروع شود زیرا گندم پاییزه که 10 تا 12 روزپس از کشت سبز میشود باید قبل از شروع سرما جوانه بزند و یک مرحله ٔ عمر خود را طی کند. جوانه زدن و نموگندم در حرارت متوسط 9 درجه و سبز شدن بذر آن در 5 درجه متوقف میگردد. علاوه بر این بذری که زود کاشته شود (هراکش) از سرمای زمستان ایمن بوده و محصولش هم زیاد خواهد شد. بذر بهاره را هم باید حتی الامکان هراکش کاشت. مقدار بذری که برای پاییزکاری و بهاره کاری به طور دست پاش و با ماشین بذرافشان جهت هر یک هکتار زمین (ده هزار متر مربع) لازم است از این قرار است:
بذر، دست پاش، با ماشین بذرافشان گندم پاییزه، 160- 130 کیلوگرام، 115- 150 کیلوگرام.
گندم بهاره، 170- 230 کیلوگرام، 150- 180کیلوگرام. درصورتی که زمین نمناک باشد بذر گندم را 4سانتیمتر ولی در اراضی سبک که نسبتاً خشک است 5 تا 6 سانتیمتر زیر خاک میکنند. فاصله ٔ دو ردیف را در کشت با ماشین در حدود 15 سانتیمتر میگیرند. در نواحی خشک و دیم فاصله را زیادتر میگیرند. بذر دست پاش را درصورتی که زمین مرطوب باشد با دندانه زیر خاک میکنند ودر اراضی خشک با گاوآهن بذر.
پرستاری گندم: در زمستان بر اثر یخ زدن و سرد و گرم شدن زمین مقداری از گندمها ریشه کن میشود. باد هم به این مسأله کمک میکند. بنابراین در بهار باید همین که مزرعه گاو آمد به زمین غلطک بزند تا علاوه بر جابه جا کردن و خاک دادن به ریشه های مزبور سله ٔ زمین هم بشکند. خوابیدگی گندمها هم به زودی مرتفع شده دوباره به حالت اول برمیگردد. درصورتی که بر اثر کثرت بذر و پرپشتی حاصل و وزش باد یا فشار رگبار گندم بخوابد و دیگر بلند نشود میتوان قبل از زمستان یا در میان زمستان یا اوایل بهار وقتی که هوا خشک است مزرعه را سرچر کرد یعنی گله ٔ گوسفند را در آن رها کرده با سرعت تمام آن را راند تا گوسفندان گندم را از ته نکنند. در بهار به جای سرچر ممکن است سر حاصل را (درصورتی که گندم 30 سانتیمتر ارتفاع داشته باشد) با داسقاله یا داس زد و اگر ارتفاع آنها 15 سانتیمتر باشد با ماشین علف دروکن یک دسته سر آنها را زد و یا آنکه به وسیله ٔ دندانه های بران گندم را تنک کرد. هرگاه گندم پاییزه از زمستان قوی و سالم نرهد باید کود طویله ٔ پوسیده به آن داد و روی آن دندانه زد تا پاجوش بزند.
آفات گندم: آفات قارچی گندم عبارتند از زنگ، سیاهک، سیاه دانه، گرده و آفات حیوانیش موش صحرایی، سوسک طلایی، کرم چغندر، سوسک غله، زنبور غله، مگس گل، غنج خاکستری، شته ٔ برگ، پاحبابیها، سن و ملخ...
آبیاری: آبیاری گندم البته بسته به محل و آب و هوا و جنس زمین و نوع گندم است لیکن بطورکلی میتوان گفت که گندم آبی را 3 تا 6 مرتبه یا بیشتر آب میدهند. اولین آب را که در پاییز قبل از شروع زمستان میدهند خاک آب گویند. اول بهار هم درصورتی که زمین خشک باشد یک آب بهاره داده میشود. در موقع گل هم آبی موسوم به گل آب به زراعت میدهند. در وقت دانه بستن آب دیگری معروف به دانه آب و برای آخرین دفعه مرگ آب داده میشود.
درو: هر وقت دانه های سنبل بست و سفت شد موقع درو رسیده است. در ایران محصول خوب است وقتی یک تخم 8 تا 10 تخم بدهد. کمتر از آن متوسط و بیشتر از آن خیلی عالی است بنابراین اگر به طور متوسط در هر جریبی 50 من بذر بکارند و پنج خروار از آن محصول بردارند کاملاً راضی هستند. در اروپا از یک هکتار زمین لااقل 780 تا 1000 و به طور متوسط 1300 تا 1800 و اکثر از 1950 تا 4800 کیلوگرام محصول گندم برمیدارند یعنی به طورکلی اقل محصول (در زمینهای پست نامرغوب) دو خروار و نیم و اکثر محصول 16 خروار است. محصول کاه یک جریب از 1800 تا 3000 و 8000 کیلوگرام است. به طورکلی باید در نواحی خشک برای صد کیلوگرام دانه دویست کیلوگرام کاه و کلش حساب کرد و در نواحی مرطوب حتی 250 تا 330 کیلوگرم است. گندم بهاره محصولش کمتر و متغیرتر از گندم پائیزه است به طوری که محصول گندم بهاره یک هکتار زمین 700 تا 1000 و 2500 کیلوگرام (حداقل 2 خروار و سی من، حداکثر 8 خروارو سی من) و محصول کاه آن 1000 تا 2000 و 4000 کیلوگرام میباشد. (از فرهنگ روستایی تقی بهرامی صص 1040 -1043). و رجوع به ذیل گندمیان و گیاه شناسی گل گلاب صص 292- 294 شود:
از تو دارم هر چه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور.
رودکی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خاک [خار و؟] خو.
اسدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
به دانه ٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
چنین کرده ست کو را کس همی زین دو نپندارد.
ناصرخسرو.
تو آن گندم نمای جوفروشی
که در گندم جو پوسیده پوشی.
نظامی.
باآنکه خداوندرحیم است و کریم
گندم ندهد بار چو جو می کاری.
مولوی.
- جوگندم، جوی که به گندم شباهت دارد، و ابوریحان نویسد: خندروس به نزدیک اطبا گندم رومی را گویند و در لغت سلت را خندروس گویند و معنی سلت به پارسی جوگندم باشد یعنی جوی که به گندم شباهت دارد. (از هرمزدنامه ٔ پورداود ص 143 حاشیه ٔ1).
- دیوگندم. رجوع به همین کلمه شود.
- گل گندم. رجوع به همین کلمه شود.
- گندم آب، گندم او، در چهارمحال اصفهان، مقداری گندم که در آب ریخته و پس از یکی دو روزآب آن را چون غذا یا دوا به بیمار دهند. (یادداشت مؤلف). در حاشیه ٔ مثنوی چ علاءالدوله نوشته شده است، صافی گندم که جزو بدن میشود: و اگر بیمار از ماءالعسل نفور باشد و یا اگر اسهال از حد میگذرد به عوض ماءالعسل کشکاب یا گندم آب باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
معده ٔ خر که کشد در اجتذاب
معده ٔ مردم جذوب گندم آب.
مولوی.
- گندم آرد، گندمی که آن را به صورت آرد درمی آورند.
- گندم او. رجوع به گندم آب شود.
- گندم بَرج، در اصطلاح اهل چهارمحال، گندم خرددانه ٔ مایل به سرخی کم بها. (یادداشت مؤلف).
- گندم برشته، گندم بوداده ٔ بر تاوه تفته بی روغن و آب: مثل گندم برشته ٔ؛ سخت بی تاب، سخت متأثر و متألم و با خشم و غضب، مرادف: مثل اسفند بر آتش.
- گندم خوردن، بی فرمانی کردن.
- || خوار گشتن.
- || بیرون شدن.
- || فریب خوردن. (مؤید الفضلاء).
- گندم دراز چگل، نوعی گندم که ریشه های سنبلش از گندمهای دیگر درازتر است.
- گندم دیوانه، یک نوع دانه ٔ معروف به تلخ دانه که تلخک نیز گویند. (ناظم الاطباء). دَنَقه. دَوسَر. زِن ّ. سُعّ. سَعیع. سِنف. شالَم. شَولَم. شَیلَم. (منتهی الارب).
- گندم رومی، خندروس. رجوع به همین کلمه شود.
- گندم سیاه،قره باش. نوعی گندم که در نقاط مرطوب میروید و دانه های آن دارای نشاسته ٔ زیاد است و در ممالکی که گندم به عمل نمی آید آن را به جای گندم آرد مصرف میکنند. (از گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 272). گندم سیاه از فامیل پولی گوناسه و اصلش از منچوری است. دانه ٔ گندم سیاه معمولی سیاه است لیکن رقمی هم دارد که رنگش خاکستری می باشد. از گندم سیاه آرد، الکل و غذاهای آردی تهیه میشود و دانه ٔ آن را به مرغان پرواری میدهند. گندم سیاه در اراضی شنی و رسی به خوبی میروید لیکن اراضی آهکی برای زراعت این نبات مناسب نیست. در گردش زراعتی هم بعد از هر زراعتی میتوان این نبات را کاشت، در نقاط گرمسیری میتوان پس از شخم کاه بن به کشت گندم سیاه پرداخت. هرگاه به طور دست پاش بکارند 70 الی 100 و چنانچه با ماشین کاشته شود 40 الی 20 کیلوگرام بذر برای هر جریبی لازم است 5 الی 8 روز پس از کاشت دو برگ دانه سبز میشود. سرما زود به نبات گندم سیاه لطمه وارد میسازد. پس از آنکه بذر کاشته شد رطوبت زیادی لازم ندارد. بیشتر آب مورد احتیاج آن از موقعی است که سومین برگش درآمده تا کمی قبل از گل کردن آن. از این به بعد هم به آب چندان احتیاجی ندارد. بیشتر آفاتی که در غلات پیدا میشود در زراعت این نبات هم دیده میشود، مانند سیاهک، زنگ، سوسک طلایی و غیره. پس از آنکه اکثر دانه های گندم سیاه قهوه ای تند شدند بدون ملاحظه ٔاینکه هنوز مقداری گل به بوته های آن باشد باید عمل درو را شروع کرد. محصول دانه ٔ آن در حدود 1100 و محصول کاه آن 1000 تا 3500 کیلوگرام است. (از فرهنگ روستائی ص 1044).
- گندم سینه، شکافته سینه:
هرکه به یک جو خلاف سینه ٔ او جست
باد به تیغ زمانه گندم سینه.
سوزنی.
- گندم کرمانی، رشته فرنگی که ورمیسل گویند. (ناظم الاطباء).
- گندمکه، گندم مکه. رجوع به همین کلمه شود.
- گندم مصری، بلال. ذرت. گندم مکه. رجوع به گندم مکه و ذرت شود.
- گندم مکه، صنفی از حبوب شبیه به گندم است. نان آن شیرین تر از گندم و طعام اهل صفا است و بسیار از آن خورند، و آن را به عربی عَلَس گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). گندمکه. گندم مکی. گندم مصری. ذرت. بلال. مؤلف هرمزد آرد: در گیلان ذرت را باباگندم گویند، همچنین مکابج (= برنج مکه) خوانند. در آذربایجان «ذرت » را مکه نامند. در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده: «ذره ٔ مکه خندروس است ». در مخزن الادویه که در هند نوشته شده گوید: «خندروس و آن را خالادن و به فارسی دزه ٔ مکه وبه عربی حنطه ٔ رومیه و در تنکابن گندم مکه و به هندی جوار نامند». شک نیست که مکه و مکا در لهجه ٔ آذربایجانی و گیلکی همان «مکه » است که در تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه یاد گردیده است. در منتهی الارب آمده: «علس و نوعی از گندم دوگانه در یک غلاف و آن گندم صنعاست و گندم مکه نیز گویند». در برخی از فرهنگهای فارسی گندم مکه یاد شده و عربی آن علس دانسته شده که یک گونه گندم است. مکه ندانستم چه لغتی است، در زبانهای هند هم ریشه و بن آن دانسته نشده است. در بسیاری از زبانهای رایج کنونی هندوستان چنانکه در هندی و بنگالی و مراتی و تامیل و تلوگو (دو زبان در اویدی در جنوب) مکه و مکای و مکی و موکه و مکه گویند... (پورداود هرمزدنامه ص 142 و 143 مقاله ٔ ذرت).
- گندمی رنگ، به رنگ گندم. سیاه چهره:
بر آن گونه ٔ گندمی رنگ او
چو مشک سیه خال جوسنگ او.
نظامی.
- گوزگندم، جوزجندم.رجوع به همین کلمه شود.
- امثال:
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو.
مولوی (از امثال و حکم ج 3 ص 1326).
نظیر:
ما را صنما همی بدی پیش آری
از ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا همی غلط پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری.
(قابوسنامه، از امثال وحکم ج 3 ص 1327).
آن قدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
گندمت را پاک کردی پای بر غربال زن.
صائب (از امثال و حکم ج 3 ص 1326).
گندمت چون آرد شد در آسیا لنگر مکن.
صائب (از امثال و حکم ج 3 ص 1326).
گندم خوردیم از بهشت بیرونمان کردند؛ به طنز، گناهی را مرتکب نشده ام تا مستوجب عتاب یا پنداشتی باشم.
خدایگانا گندم نخورده چون آدم
برون فتادم ناگه ز روضه ٔ رضوان.
سیدحسن غزنوی (از امثال و حکم ج 3 ص 1326).
گندم که سه پایه بست اندر تا پوست، بعد از سه شاخ شدن ریشه کمتر آفت و آسیبی به گندم رسد. (امثال و حکم ج 3 ص 1326).
گندم نما و جوفروش، نظیر: ارزن نما و ریگ پیما. (امثال و حکم ج 3 ص 1327).
نان گندم شکم پولادین میخواهد.
خدا میان گندم خط گذاشته است.
مثل گندم، برهنه:
چو گندم است برهنه رهی ز کسوت عقل
از آن به عشوه ٔ امّید در جوال شده ست.
رضی الدین نیشابوری (از امثال و حکم ص 1480).
مثل گندم روی تابه، سخت در اضطراب. رجوع به گندم برشته شود.
بی آرد میشود به سوی خانه زآسیا
آنکو نبرد گندم چون بآسیا شده ست.
ناصرخسرو.
گندم به هم نرسد جو غنیمت است، نظیر:
دستت چو نمیرسد به کوکو
شفنه پلو را فروکو.
(فرهنگ عوام).
|| وزنی معادل بیست ویک گرم.


پوست

پوست. (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن. مقابل گوشت. مسک. چرم. جلده.عرض. ملمس. (منتهی الارب). صله. (دهار):
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
چو پوست روبه بینی بخان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ٔ بشدکار است ؟
رودکی.
سرخی خفجه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
و جمله ٔ استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (تفسیر طبری). و از این ناحیت (سند) پوست و چرم خیزد. (حدود العالم). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم).
چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمع پوستین پیرای.
کسائی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته، سفال.
منجیک.
همان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.
فردوسی.
که آشوب گیتی سراسر بدوست
بباید کشیدن سراپای پوست.
فردوسی.
چنین تا سه مه بود آویخته
همه پوست از تن فروریخته.
فردوسی.
کلاهور با دست آویخته
پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی.
نبرّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان.
فردوسی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
نیاید ز دشمن به دل دوستی
و گر چند با او ز یک پوستی.
اسدی.
چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان.
خاقانی.
دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت
وز درون غرقه ٔ خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
برده ام درپوست بوی دوست من
کی ستانم جامه ای جز پوست من.
عطار.
اطلس و اکسون لیلی پوست است
پوست خواهد هر که لیلی دوست است.
عطار.
چون قضا آمد نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست.
مولوی.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست.
سعدی (بوستان).
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.
سعدی (گلستان).
که مردم نه این استخوانند و پوست
نه هر صورتی جان و معنی دروست.
سعدی (بوستان).
شنیدم که نامش خدا دوست بود
ملک سیرت و آدمی پوست بود.
سعدی (بوستان).
با دوست چنانکه اوست می باید داشت
خونابه درون پوست می باید داشت.
سعدی.
گر خود ز عبادت استخوانی در پوست
زشتست گر اعتقاد بندی که نکوست.
سعدی.
ای در دل من رفته چو جان در رگ و پوست
هرچ آن بسرم آید از دوست نکوست.
سعدی.
در آن حال پیش آمدم دوستی
ازو مانده بر استخوان پوستی.
(بوستان).
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی بگناه مسخ کردندش پوست.
سعدی.
نه هر که بصورت نیکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست. (گلستان).
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود میجویی ای دوست.
پوریای ولی.
مجرود؛آنکه پوست از وی دور کرده باشند. سمحاق، لبس، پوست تنک سر. ادیم. مسلوم، پوست پیراسته ُ ببرگ سلم. کیمخت، پوست ترنجیده. منیئه؛ پوست تر نهاده جهت دباغت. هنبر؛ پوست هیچکاره... رق، پوست و کاغذ نازکی که بر آن نویسند. (لغت محلی شوشتر ذیل رق). قفیل، قافل، پوست خشک. لصف، خشک شدگی پوست. هتک، پوست پاره که بر روی بچه در کشیده از شکم برآید. ماعز؛ پوست بز. قد؛ پوست بزغاله. طبه؛ پوست دراز مشنه؛ پوست بازرفتگی از اندام بزدن. ممحله؛ پوست بره ٔ شیرخواره که در آن شیر نهند. سحاه؛ پوست هر چیزی. کرثی ٔ، کرفئه؛ پوست بیرون بیضه. اسحیه؛ پوست که بر استخوان گوشت باشد. نغله؛ تباهی پوست. (منتهی الارب). غرف، پوست بغرف تراشیدن. تقوب، پوست بشدن. (تاج المصادر). مرق، پوست بوی گرفته. مسک، پوست بزغاله. صفن، پوست خایه ٔ مردم. صله؛ پوست خشک ناپیراسته. سفن، پوست درشت مانند پوست نهنگ. سلف، پوست کم پیراسته. سلفه؛ پوست تنک که در آستر موزه ها و جز آن بکار برند. سرومط؛ پوست گوسفند که در آن خیک می نهند. قؤبه؛ زن پوست برکنده. مسلاخ، پوست مار، پوست بز. منجوب، پوست پیراسته ٔ بپوست درخت یا بپوست تنه ٔ طلح. غمین، پوست تر زبر چیزی نهاده تا پشم بریزد. سلی، پوستی که جنین در آن بود بفارسی یارک گویند. جربه؛ پوست پاره و مانند آن که بر کنار چاه اندازند یا آن پوست پاره که در نهر اندازند تا آب بر آن رود. عین، چند دائره ٔ تنک بر پوست. (منتهی الارب). تزلیع؛ پوست پا از گوشت جدا شدن. لصب، پوست در تن گرفتن از نزاری. اجلاب، پوست تر بر پالان یا بر زمین کردن تابروی خشک شود. و پوست فراهم آوردن جراحت. (تاج المصادر). مراق البطن، پوست شکم. (ذخیره خوارزمشاهی). صفاق، همه ٔ پوست شکم. استعلاج، درشت گردیدن پوست. مستعلج، مرد درشت پوست. فَق ْء، فقاءه، فقاه، فاقیاء؛ پوست که با بچه بیرون آید از رحم. یا پوست پاره ٔ تنک که بر بینی بچه باشد و دور ناکردنش در حال موجب هلاکی بچه باشد. جنبه؛ پوست پهلوی شتر. ارتخ، پوست خشک. مُنَیَّر، پوست گنده و سطبر. جبله؛ پوست روی. جخو؛ فراخی پوست و استرخای آن. فاثور؛ پوست شتر باز کرده. نصع؛ هر پوست سفید. میثره؛ پوست. هلال، پوست مار که اندازد.جحس، جحش، پوست باز کردن، پوست باز بردن. غاضر؛ پوست نیکو پیراسته. غضبه؛ پوست بز کوهی کلانسال. و سپر مانندی از پوست شتر. عرعره؛ پوست سر. جنبه، پوست پهلوی شتر. صحیح الأدیم، پوست نابریده. ضرح، پوست تنک. ادلم، پوست سیاه. دارش، پوست سیاه کأنه فارسی الأصل.سالم، پوست میان بینی و چشم. خله؛ پوست با نقش و نگار. خام، پوست دباغت یافته. امشق، پوست پاره پاره شده. (منتهی الارب).
- امثال:
بدرد نار چون پر گرددش پوست.
(ویس و رامین).
پوست خرس نزده فروختن، بدشت آهوی ناگرفته بخشیدن.
پوست سگ بر وی کشیدن، بی شرم و خجلتی گفتن سخنی یا کردن کاری.
پوست شتر بار خر است.
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
گاه چون مزید مؤخری آید و معنی خاص دهد چون: هم پوست (فردوسی)، یک پوست (فردوسی)، گاوپوست. (فردوسی)، تنک پوست:
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
|| مقابل مغز. قشر نازک یا ستبر که بر روی میوه ها و دانه ها کشیده است چون پوست زردآلو و پوست هلو و بادرنگ و خیار و لوبیا و جو و گندم و نخود و ماش و خربزه و هندوانه و جز آن:
چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست.
فردوسی.
بشهرم یکی مهربان دوست بود
که با من ز یک مغز و یک پوست بود.
فردوسی.
تو با چرخ گردون مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی.
فردوسی.
بدشمن همی ماند و هم بدوست
گهی مغز یابی از او گاه پوست.
فردوسی.
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست.
فردوسی.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود در میان نهاد. (مرزبان نامه).
بی قلم از پوست برون خوان تویی
بی سخن از مغز درون دان تویی.
نظامی.
گزیدم ز هر نامه ٔ نغز او
ز هر پوست برداشتم مغز او.
نظامی.
هزار قطره ٔ خونین بجای دل در بر
درو کشیده ز غم پوستی بسان انار.
کمال اسماعیل.
پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (گلستان). من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم. (گلستان).
اگر ز مغزحقیقت بپوست خرسندی
تو نیز جامه ٔ ازرق بپوش و سر متراش.
(بوستان).
دو تن در جامه ای چون پسته در پوست
بر آورده دو سر از یک گریبان.
سعدی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
(بوستان).
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست.
(بوستان).
عبادت باخلاص نیت نکوست
و گرنه چه آید ز بیمغز پوست.
(بوستان).
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغزند و یک پوستند.
(بوستان).
ندادند صاحبدلان دل بپوست
وگر ابلهی داد بیمغز اوست.
(بوستان).
هست نیک و بد عالم همه پوست
آنچه مغزست درو نام نکوست.
جامی.
قشر رمان، پوست انار. لیف، پوست درخت خرما. (منتهی الارب). قطمار و قطمیر؛ پوست خرما یا پوست تنک دانه ٔ خرما. (منتهی الارب) (دهار). سلیخه؛ پوست شاخه های درختی است خوشبو. شغف، پوست درخت غاف. شکیر، قرافه؛ پوست درخت. قشره؛ پوست درخت و جز آن. نذر؛ پوست درخت مقل. قصر، قصره؛ پوست بالای دانه. نجب، پوست درخت هر چه باشد یا پوست بیخ آن یا پوست سلیخه یا پوست درخت درشت. همل، پوست برکنده از درخت خرما. سلب، پوست نی، پوست درخت مقل، پوست درختی به یمن که از آن رسن سازند. غلفق، پوست خرمابن. (منتهی الارب). سحاله؛ پوست گندم و جو و مانند آن.
- مثل پوست، سخت سطبر.
- مثل پوست پیاز، سخت باریک، بسیار نازک.
- مثل پوست خر، مثل پوست کرگدن، سخت محکم و سطبر، آنکه دیر متأثر شود، سخت بی شرم.
- مثل پوست خربزه، کفشی سخت بی دوام.
|| هریک از طبقات تشکیل دهنده ٔ پیاز:
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی دروست.
(بوستان).
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
(گلستان).
|| غلاف سبز غنچه ٔ گل:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجیدکس چون غنچه در پوست.
نظامی.
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
سعدی.
جهاندار از نسیم گیسوی دوست
چو غنچه خواست بیرون افتد از پوست.
امیرخسرو.
|| لاک سنگپشت: مسک، پوست باخه که از آن شانه سازند. (منتهی الارب). رق. (لغت محلی شوشتر). || غلاف سخت و شکننده بیضه طیور. || چیزی خشک که بر روی قرحه و جراحت بندد. دله. جلبه. (منتهی الارب). کترمه. اجلاب، پوست فراهم آوردن جراحت. (زوزنی). ادمال، پوست بر سر آوردن. || غشائی تنگ که بر روی برخی مایعات یا نیم مایعات پدید آید چون سرشیر و زرده ٔ تخم مرغ و جز آن: قیقه؛ پوست تنگ اندرون تخم مرغ زیر قیض. مستمیث، پوست تنگ چسبیده بسپیده خایه ٔ مرغ. قئقی ٔ؛ پوست تنک چسبیده بسپیده ٔ تخم مرغ. طهافه؛ پوست تنک مانند سرشیر. (منتهی الارب). || قسمتی از درخت که بر روی چوب است. لحاء. (دهار). نجب. خشکبازه. (برهان). هبایه. خُب ّ. (منتهی الارب). شَذَب. شَذَبهَ. قلافه. (منتهی الارب). || جلد کتاب: مجلد؛ بپوست کرده. || جلد تنگ که بر روی کاسه ٔ تار و سازهای مانند آن کشند. || جلد آش کرده و پشم سترده ٔ مهیای برای جامه و کفش و تجلید کتاب وغیره. چرم. صرم. (منتهی الارب). ادیم. || کلاه پوستی. کلاه که ابره ٔ آن پوست بره است با پشم. مقابل کلاه ماهوتی که ابره ای از ماهوت دارد. || کوکنار. || افیون. تریاک:
ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم
خورد بر تریاک او چون خوردم از تریاک او.
واله هروی.
- آب زیرپوستش رفتن، کمی فربه شدن پس از لاغری.
- از پوست برآمدن، کنایه از کشف راز و احوال خود کردن و ترک دنیا نمودن و از خودی و نفسانیت شکفتگی و شادی باز آمدن و خندان بودن. بمقصود رسیدن. (برهان) (غیاث).
- از پوست برآمدن یا بدر آمدن (با کسی)، با او گستاخ شدن. رو دربایستی را با او کنار گذاشتن. رک و راست با او گفتن: با آن دوست که از روی معنی همه مغز بی پوست بود از پوست بدر آمد و مقصود... در میان نهاد. (مرزبان نامه).
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن.
نظامی.
- از پوست بیرون آمدن (با کسی)، با وی خالص و مخلص و یگانه و گستاخ شدن، شرم یکسو نهادن:
یکی از پوست بیرون آی چون گل
که بر من پوست زندان مینماید.
سید حسن غزنوی.
مأمون به استقبال ابوعلی بیرون آمد و در اجلال قدر و بتجلیل محل و تعظیم مکان و اقامت رسم تواضع و تفصی از عهده ٔ حق رفادت او از پوست بیرون آمد وبأنزال وافر و اقامات بسیار و بخششهای کامل بدو تقرب نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص، 130 و نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 161).
با تو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز
گردش گردون بگرزش سر فروکوبد چو سیر.
سلمان ساوجی.
در ادای درد دل چندانکه امشب پیش یار
همچو اشک از پوست بیرون آمدم باور نداشت.
عبدالرزاق فیاض.
- از پوست بیرون آوردن، پوست کندن:
غنچه زد لاف لطافت با دهان تنگ دوست
زآن صبا تند آمد و آورد بیرونش ز پوست.
ثنائی (از آنندراج).
- از پوست دررفتن و از پوست بدر رفتن، پوست انداختن. رجوع به پوست انداختن شود.
- بپوست کردن، در غلاف کردن: دست من سست شد و زفان گنگ، شمشیر بپوست کردم. (تاریخ سیستان).
- پوست از سر (فرق) کشیدن، نوعی از تعذیب و سیاست مقرر:
به یک ساغرم گر کنی شیر گیر
کشم پوست از فرق این گرگ پیر.
ظهوری. (از آنندراج).
- پوست از سر یا کله ٔ کسی کندن یا پوست کسی را کندن، تعذیبی سخت کردن.
- پوست بر تن سبز شدن، کنایه از کبود شدن اندام است (آنندراج):
چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود
هر کس گره کند بدل تنگ خورده را (؟).
صائب (از آنندراج).
پوست بر تن خضر را از آب منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشتر است.
صائب.
- پوست دریدن کسی را، سخت عیب جوئی او کردن. سخت بد او گفتن:
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته و بخت برگشته اوست.
(بوستان).
رجوع به پوستین دریدن شود.
- در پوست کسی افتادن، غیبت او کردن. بد او در غیاب او گفتن. در پوستین کسی افتادن.
- در پوست نگنجیدن، نهایت مسرور و شادان بودن. در پیراهن نگنجیدن:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست.
نظامی.
ندانم از چه سبب می نگنجد اندر پوست
مگر ز خوردن خون منش برآمد کام.
رفیع الدین لنبانی.
- || نهایت لطیف بودن:
نازک بدنی که می نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست.
(بوستان).
- دست و پای کسی را توی پوست گردو گذاشتن، عرصه بر او تنگ کردن.
- یک پوست و بیک پوست و در یک پوست بودن با، بسیار یگانه و گستاخ بودن با:
بشهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود.
(بوستان).
همه را رفیق طریق و یار غار و دوست یک پوست... یافتم. (مقامات حمیدی).
|| غیبت. (انجمن آرا). غیبت که بدگویی و مذمت باشد. (برهان).

فرهنگ عمید

پوست

جلد، غلاف، قشر،
(زیست‌شناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن،
(زیست‌شناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را می‌پوشاند: پوست درخت، پوست میوه،
* پوست انداختن: (مصدر لازم)
پوست از تن به‌در کردن،
بدل کردن پوست: پوست انداختن مار،
[مجاز] کار بسیارسخت انجام دادن و از خستگی به ستوه آمدن،
* پوزش ‌افکندن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * پوست انداختن

معادل ابجد

پوست گندم

582

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری